فیک ٢۴

لایلا آرام و با احتیاط به سمت دریا قدم می‌زد. امواج به آرامی بر ساحل می‌نشستند و صدای آرام آن‌ها حس خاصی از آرامش همراه با احتیاط در فضای صبحگاهی ایجاد می‌کرد. هنوز بوی نمک در هوا معلق بود و آفتاب تازه بر سطح آب می‌درخشید، انگار تابش آن هزاران الماس کوچک را بر سطح دریا تکان می‌داد.

ناگهان، یک حرکت غیرعادی در دوردست توجه لایلا را جلب کرد. از میان امواج، موجودی عجیب پدیدار شد که بی‌شک از اعماق دریای سیاه آمده بود. قلب لایلا تندتر زد و احساس ترس بی‌پایانی او را فرا گرفت. مثل اینکه دنیای دور و برش منجمد شده باشد، جایی برای فرار نمی‌دید و دستانش را در برابر موجود ناپدیدشده در آب بی‌قدرت حس می‌کرد.

در ذهن لایلا تنها یک چیز وجود داشت: باید بگریزد. با سرعتی باور نکردنی شروع به دویدن کرد، پاهایش به اندازه‌ کافی سریع بر ساحل نرم می‌دویدند که ردپایی از خود به جا نگذارند. از پشت سرش، صدای دوستی شنیده می‌شد، کوک، که فریاد می‌زند: “لایلا! لایلا!” اما لایلا چیزی نمی‌شنید، گویی گوش‌هایش از ترس بسته شده باشند.

لایلا به سمت جنگل دوید، جایی که درختان بلند با شاخه‌های گسترده‌شان مانند سپاهی محافظ او را در بر می‌گرفتند. او می‌دانست وقت زیادی ندارد. آن موجود عجیب ممکن بود به ملکه دریای سیاه خبر دهد و او را دنبال کنند. تاجی که باید پنهان می‌شد، هنوز در دستش بود و باید تصمیمی سریع بگیرد.

اندیشه‌ای به ذهنش خطور کرد: دریاچه‌ای در نزدیکی وجود داشت، جایی که می‌توانست تاج را پنهان کند. به سرعت و با دلهره به سمت دریاچه حرکت کرد. زمانی که مطمئن شد کوک او را تعقیب نمی‌کند، سراسیمه به داخل آب پرید و تاج درخشان را در اعماق آب و زیر سنگ‌های بزرگی مخفی کرد.

همین که از آب خارج شد، کوک را دید که نفس‌نفس‌زنان و رنگ‌پریده به سمت او می‌آمد. نگرانی بر چهره لایلا نقش بست. آرام به سمت کوک رفت و با صدای نگران پرسید: “خوبی؟”

کوک که هنوز نفسش جا نیفتاده بود، بر زمین افتاد و شروع به سرفه کرد. لایلا کنارش نشست، دستش را بر شانه او گذاشت و سعی کرد او را آرام کند. لحظاتی بعد، کوک به سختی گفت: “چرا فرار کردی؟ اون چیزی که دیدی چی بود؟”

لایلا با صدایی آرام اما پر از ترس گفت: “نمی‌دونم، اما حس می‌کنم خطر بزرگی در کمینه. باید مراقب باشیم.”

در حالی که هر دو در کنار دریاچه به آرامی در فکر فرو رفته بودند، خورشید همچنان بر جنگل و دریاچه می‌درخشید، و در دوردست، دریای سیاه همچنان اسرار خود را در سکوت عمیقش حفظ کرده بود.
دیدگاه ها (۳)

فیک ٢۵

فیک ٢۵

فیک ٢٣

اگر تعداد لایکا بالا بره یه هدیه قشنگ براتون آماده کردم

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط